من پیمان گرجی پور به کمک انگیزه های درونیم شروع کردم به هدفگذاری و تصمیم گرفتم تمام تلاشم رو انجام بدم تا با سرعت بسیار زیادی به سمت اهدافم برم ولی یک مانع بسیار بزرگی وجود داشت و اون مانع چیزی نبود جز باورهای محدودکننده و مخربی که سالها در ذهن من ریشه های بسیار بسیار قدرتمندی ساخته بود.

باورهایی از نشدن،از نمیشه،ازینکه شاید شکست بخوری،تو بلد نیستی،اگه نتونی چی میشه،جواب میده یا نه،موفق میشی یا نه،از کجا شروع کنی،اکثر پرستارها دارن توی بیمارستان به سختی کار می کنند و درآمد خیلی کم دارن و کلی افکار منفی که شبانه روزی توی ذهنم با من صحبت میکرد.

و همچنین باورهایی مثل اینکه تو از شهرستان پا شدی اومدی،از خانواده ثروتمندی نیستی،تجربه دنیای کاری بزرگتر نداری،پارتی و آشنا نداری،دست زیاد شده،کسی تورو نمیشناسه و صدها باور مخرب دیگه که دیگه داشت کم کم من رو ناامید میکرد ولی...

من هنوز اهدافی داشتم،دلایلی داشتم،انگیزه و اشتیاقی برای موفق شدن داشتم و حقیقتا راهی جز موفق شدن نداشتم.گفتم من که نمیدونم ولی امید دارم که خدا کمکم میکنه و مسیر رو برام هموار میکنه...

فصل دوم:

ذهنیت و باور

موانع ذهنی ما برای باورهای مناسب شغلی چیست؟

این باورهای مخرب درخصوص پرستاری از کجا شکل گرفته؟

آیا پرستار می تواند باور به درآمد سه رقمی داشته باشد؟